جدول جو
جدول جو

معنی دامن فشان - جستجوی لغت در جدول جو

دامن فشان
(کَ دَ / دِ)
که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود، مجازاً فروتن. متواضع:
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی.
صائب.
، که ترک گوید. که اعتنا نکند. که دوری کند که اعراض کند.
- دامن فشان گردیدن بر، تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن:
اگر نام پیدا کند یا نشان
بر آن گفته گردند دامن فشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دامن فشاندن
تصویر دامن فشاندن
کنایه از حرکت کردن
کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن
دامن افشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامن کشان
تصویر دامن کشان
آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند، رونده به نازوخرام، در حال کشیدن دامن، در حال خرامیدن با ناز و غرور، برای مثال او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود (سعدی۲ - ۴۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامن افشان
تصویر دامن افشان
ترک کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامن فشردن
تصویر دامن فشردن
درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن، دامن افشردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان فشان
تصویر جان فشان
کسی که جان خود را در راه کس دیگر فدا کند، فداکار
فرهنگ فارسی عمید
(پَ کَ دَ)
دامن افشاندن. تکاندن دامن، رها کردن دامن. سردادن دامن. از دست نهادن دامن:
در حسرت آنم که سروپای بیکبار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند.
سعدی.
، فیض بخشیدن:
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم.
نظامی.
، فروتنی کردن. دامن فشان گردیدن، اعراض کردن. ترک گفتن:
چه کردم کآستین بر من فشاندی
مرا کشتی و پس دامن فشاندی.
خاقانی.
- دامن فشاندن از، بس کردن ازو. ترک او گفتن. اعراض کردن از کسی یا چیزی:
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم.
حافظ.
- دامن فشاندن بر، دامن افشاندن بر. اعراض کردن از:
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
آنکه دامن فشاند. که دامن برافشاند. رجوع به دامن افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تُو کَدَ)
مقابل دامن گشادن. دامن بستن. (آنندراج). درهم نوردیدن و گرد کردن دامن:
در هم شکفته غنچۀ دل لاله را جگر
بر هر زمین که دامن مژگان فشرده ایم.
طالب آملی
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
که دامنی وسیع و گشاده دارد. مقابل تنگ دامن، مجازاً با فیض.
- ، دامن فراخ (با اضافه) ، دامن گشاده و وسیع. مقابل دامن تنگ و چسبان.
- دامن فراخ بودن، با فیض بودن:
دامن گلچین فراخ است ای اسیران قفس
گر گلی خواهند او را از شما تقصیر نیست.
سلیم.
- دامن فراخ داشتن، فیض عام داشتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَزَ دَ / دِ)
دانه افشان. دانه پاش. دانه پراکن. که دانه افشاند. که دانه پراکند. که دانه پاشد. که دانه ریزد:
دانه فشان گشته بهر گوشه ای
رسته ز هر دانۀ او خوشه ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
در حال کشیدن دامن، متواضع فروتن. خاضع:
ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد.
خاقانی.
، کنایه از رفتار بناز و خرام. (لغت محلی شوشتر). خرامان از روی ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر و معجب. (شرفنامۀ منیری). با تبختر:
در پردۀ دل آمد دامنکشان خیالش
جان شد خیالبازی در پردۀ وصالش.
خاقانی.
آن کعبۀ محرم نشان و آن زمزم آتشفشان
در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده.
خاقانی.
تا قدمت در شب گیسوفشان
بر سر گردون شده دامن کشان.
نظامی.
یار گریبان کش و دامنکشان
آستی از رقص جواهرفشان.
نظامی.
لب لعلم همان شکرفشانست
سر زلفم همان دامن کشانست.
نظامی.
ای که بر ما بگذری دامنکشان
از سر اخلاص الحمدی بخوان.
سعدی.
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری.
سعدی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامنکشان.
سعدی.
شد آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون
تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها.
؟
- دامنکشان رفتن، با جامۀ بلند (که جامۀ زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. (منتهی الارب). رفل. ذیل. رفلان. (منتهی الارب). بناز و تبختر رفتن چنانکه شیوۀ رعنایان است. (آنندراج). به تبختر رفتن. خرامیدن:
دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده.
حافظ.
ذال ذیلا، خرامان و دامنکشان رفت. (منتهی الارب). مر مترطلاً، دامنکشان رفت. الحاف، بناز دامنکشان رفتن. (منتهی الارب). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 352 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
جمع واژۀ دامنکش، خرامندگان بناز:
یکنفس ای خواجۀدامنکشان
آستنی بر همه عالم فشان.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
دامنکشان حسن دلاویز را چه غم
کاشفتگان حسن گریبان دریده اند.
سعدی.
بسی نیز بودی که دامنکشان
بسروقت من آمدندی خوشان.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 72).
رجوع به دامن کش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دامن کشان
تصویر دامن کشان
در حال حرکت از روی تکبر و تبخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامنکشان
تصویر دامنکشان
منواضع، فروتن، خاضع
فرهنگ لغت هوشیار